برای خدا
به نام خدا
روزهای کودکی و یه خورده هم نوجوانی من هم زمان بود با ایام خوش جهاد در راه خدا (چقدر این اسم قشنگه، جهاد در راه خدا)
من یادم میاد وقتی بازار خبرهای خوش شهادت داغ بود.
یادمه روزهایی رو که سر کوچمون حجلهی شهید میگذاشتن
و چقدر اونروزها کوچمون بوی خدا میداد.
یادم میاد وقتی صدای قرآن و نوای خوش حاج صادق آهنگران رو میشنیدم هزار بار آرزو میکردم؛
کاش چند سال زودتر به دنیا اومده بودم!
اون موقعها با خودم فکر میکردم، یعنی یقین داشتم،
حالاحالاها سفرهی جهاد در راه خدا بازه!
با خودم میگفتم:
دو سه سال دیگه که بزرگتر بشم میرم پایگاه بسیج محلمون ثبتنام میکنم.
بعد تو رویاهای زلال نوجوانی پرواز میکردم تا خط مقدم؛
فاصلهی خط مقدم تا خدا زیاد نبود،
شاید به اندازهی یکبار بال و پر زدن، شاید هم کمتر.
یادمه صدها بار از خدا میخواستم فاصلهی ده سالگی من تا پانزده سالگی زودتر بگذره.
تو همین خواب و خیالات خوش بودم که؛
یک دفعه به خودم اومدم،دیدم همهچی به هم ریخته،
همه رفتن،
همهی اونهایی که من بهشون دل بسته بودم،
همهی اونهایی که بهم قول داده بودن وقتی بزرگتر شدم منو با خودشون ببرن جبهه
همه رفته بودن.
دیگه صدای قرآن نمیاومد.
دیگه کسی خبر شهادت نمیداد
دیگه کوچمون بوی خدا نمیداد.
شما بگید آخه گناه من چی بود!
حالا من موندم و آرزوهای فراموش شده
و رویاهایی که از پشتِ غبار ِگناه کمتر دیده میشن.
حالا هر روز شیطان همه چیز منو،
همهی اون آرزوهای خوب خدایمو به مسخره میگیره
و صبح تا شب، شب تا صبح منو بازی میده.
... خدایا چه کنم!
Design By : Pichak |